سرمای هوا صورتم رو به سوزش انداخته بود پالتوی تنم رو بیشتر به خودم فشار دادم که کم کنم از سرمای هوا،
خدایا چقدر این روزا هوا سرد و خشک شده بابا عقیده داشت این سرمای هوا به خاطر کمبود بارندگیه، برف و بارون کم که باعث خشکی هوا و سوزش بیش از حدش میشن اما پیربابا میگفت هوا سرد شده درست مثل دل ادما…وای به سردی دل ادما.
تمام تنم از شدت سرما لحظه ای لرزید … الان دلم یه فنجون چایی داغ میخواست با عطر دارچین میتونستم بوشو زیر بینیم احساس کنم میدونستم گرمم میکنه .
نفسمو اروم بیرون دادم و بخار خارج شده از دهانم و با چشم تعقیب کردم…امروزم نتونستم کاری پیدا کنم واین حالمو خراب میکرد با حرص دستمو رو زنگ خونه فشار دادم.
صدای قدمهای پای یاسی رو شنیدم و باز هم زنگ در رو فشار دادم، بدون توجه به حال خوش یاسی چپیدم تو حیاط .
-هوی چه خبرته سر اوردی ؟
-خدایا اخه این چه خواهر مودبیه که نصیب من کردی ؟
- دلت میاد ؟من به این خوبی
با دست به خودش اشاره کرد و ادامه داد :حالا چه خبر ؟
-حالم اصلاً خوب نیست میشه سوال نپرسی ؟
پر صدا خندید.
- بی خیال دخی خوشگله حالا بگو کار واست گیر اومد؟
-نه بابا با اون سابقه ی کاری کی به من کار میده بدیش اینه سر گند کار قبلیم حسابی ام مسخره م میکنن .
-ولی خودمونیم حق دارن .
رمان | دانلود رمان جدید | رمان98...برچسب : نویسنده : کاوه محمدزادگان romankhan بازدید : 422