دانلود رمان جدید ستاره از شیوا نظری

ساخت وبلاگ
دانلود رمان جدید ستاره از شیوا نظری

فقط نسخه موبایل فعاله در حال حاضر

نودهشتیا

*درست صحبت كن اين هزار دفعه.

مگه من چي گفتم من فقط به اون گفتم مهرداد.نه پسوند داره نه پيشوندتمام شد.
دختر تو بايد به اون بگي عمو فهميدي؟ چطور تا حالا بهش ميگفتي ولي حالا نمي گي؟
چون از خودش پرسيدم اونم گفت : عيبي نداره.
اين بي احتراميه اون جاي پدرته.. اون به گردن تو خيلي حق داره با آبروي من بازي نكن . چه ابرويي من به مهرداد گفتم دوصتام ......
عمو. باشه به عمو گفتم دوستام بهم مي گن اصلا" به اون نمياد پدر تو باشه . براي همين خودش گفت : بهم بگي مهرداد بهتره .
مسخره بازي در نيار همه ميدونن كه اون پدر تو نيست . همه ي اين اتيشا زير سره اين نازنينه از وقتي تو با اين دختره ميري اين قدر بي ادب شدي .حالا بهت بگم امشب آقا مهرداد داره شام مياد اينجا اونم با خانم جان فهميدي ؟ هي جلوي اونها نگي مهرداد ؛
-آخه مامان منو مهرداد ، با هم قرار گذاشتيم.
خفه شو برو توي اتاقت اعصابمو نريز بهم.
اصلا" نمي فهمم چرا مامان آن قدر روي اين موضوع حساسه . حالا نمي دونم چي بپوشم كه باز با مامانم جروبحث نداشته باشم . همين شلوار ليم خوبه..چقدر خوبه كه خانم جان مياد والا اصلا" حوصله ي مامان با اون خيط كردناشو ندارم..مامان با خانم جان رودربايستي داره. مهرداد هم وقتي خانم جان هست راحت تره چون از بس مامان اعصاب همه رو با اين تعصبات الكي خورد كرده مهرداد هم كمتر مياد وميره.
ستاره اومدي ؟ بيا يه كمكي به من بكن ؛ الان ميان .
- اومدم . خودتون گفتيد توي اتاقم برم.
خودتو لوس نكن سالاد را درست كن . من براي خودت مي گم با وضعيتي كه ما داريم همينجوري همه پشت سر ما حرف مي زنن .
-باشه مامان جون دوباره گريه راه نندازي ، بده تا سالاد برات درست كنم .
قربون دختر قشنگم برم . گوجه هم توي يخجاله ، من برم لباسم را عوض كنم و بيام در ضمن بلوزت تنگه يه چيزه ديگه بپوش.
- اه مامان !
برو تا نيومدن .
تا مامان اينو گفت صداي زنگ خانه بلند شد من دويدم تا درو باز كنم كه مامان گفت تو برو لباستو عوض كن من مي رم.
-آخه مامان جون شما كه لباستون را عوض نكردين
واي خدا مرگم بده.
تا درو باز كردم خانم جان دم در بود .
به به دخترم چه بزرگ شدي .
من عاشق خانم جان بودم از وقتي چشم باز كردم اونو ديدم. مامان هميشه سر كار بود ؛ اون از من نگهداري مي كرده تو اين چند ماهي كه نديده بودمش دلم براش يه ذره شده بود آخر هم نفهميدم چرا ما را چند ماهي بدون هيچ كدورتي از هم جدا بوديم ؛ فقط مهرداد هر ماه سري به ما مي زد ولي هيچ وقت از چند ثاعت بيشتر تجاوز نمي كرد ولي رفتارش با مامان سنگين تر بود ولي با من مثل گذشته بود .
سلام ستاره خانم ، نمي خاي از بغل مامانم بياي بيرون و به ما هم سلام كني .
از توي بغل خانم جان اومدم بيرون .
-سلام عمو مهرداد .....
مهرداد اخماشو كرد توي هم، هر وقت از كارم خوشش نياد همين كارو مي كنه يواش گفت : پس قرار گذاشته بوديم؟ خانم جان كه داشت مي رفت داخل ، با اشاره گفتم : بعد مي گم چون اگه الان مي گفتم زودي به مامان مي گفت چرا منو راحت نمي ذاره.
نسرين ، نسرين دخترم كجايي ؟
سلام خانم جان .
سلام عزيزم چطوري ؟
بفرماييد اينجا چرا دم در نشستين ؟
واي ديگه نمي تونم را ه برم
بهتر نشديد خانم جان؟
*چرا ولي ديگه ما آفتاب لبه بوميم تو به اين پس بگو كه منو حسرت به دل گذاشته .
إ إ مادر باز كه شروع كرديد حالا چه وقت اين حرفاست ؟
پس كي وقتشه مادر تو الان 40 سالته .
وا خانم جان عمو مهرداد تازه 36 سالشه .
باشه مادر الان اگه اون مثل پدر خدا بيامرزت 20 ساله ازدواج كرده بود يه نوه داشتم مثل تو دسته گل .
خب مادر همين ستاره نوه ات مگه بده .
اصلا" خانم جان خودم براش دست و استين بالا مي زنم خب شما ديگه غصه نخوريد .
ديگه نداشتيم نسرين خانم پس امروز ناهار نقشه بوده . شما خواهري كنيد از من پيرمرد دست بكشيد .
- مهرداد!
ستاره خانم عموش جا افتاد!!
_ ببخشيد ..... ديگه دلم نمي خاست حرف بزنم چرا مامان كنفم كرده بود . از خجالت سرم را بلند نكردم اومدم برم تو اشپزخانه كه مهرداد گفت پس بقيه حرفت را بزن .
_ خب يادم رفت مي خاستم چي بگم . من مي رم چايي بيارم. يه راست رفتم توي اشپزخانه ولي صداي مهرداد را مي شنيدم ....چرا اذيتش مي كني آخه مگه اين تفل معصوم چي گفت ؟
آخه اقا مهرداد اگه الان تو روش در نيام ؛ ديگه نمي تونم. از وقتي هم كه با اين دختره ، نازنين ، افتاده دم دراورده .
خب من باهاش حرف مي زنم ولي تو هم ديگه دعواش نكن .
من دلم خنك شده بود كه مهرداد جواب مامان را داده بود و طرف من را گرفته بود يه ليوان متفاوت برداشتم و يه چاي خوش رنگ براي مهرداد ريختم و با سرو صدا رفتم توي هال كه يعني من اومدم .
- خب اينم چاي لبسوز ، لبريز ..... بفرماييد خانم جان .
خيلي ممنون دخترم .
خب عمو جان شما هم بفرماييد مهرداد خواست ليوان ديگه را برداره كه گفتم : نه عمو اين مخصوص شماست .
به به باز يكي هواي مار ا داره.
عمو يه طوري نگاهم كرد هم خجالت كشيدم هم خوشحال شدم، نمي دونم چرا، شايد مي خاد روم بيشتر دقيق بشه ببينه گفته هاي مامان صحت داره يا نه . مامان هم با عصبانيت چاي خودش را براداشت و با نگاهش فهماند بعد تلافي مي كنه .آخه مامان مي گه براي يه دختره اين كارا سبكه . بعد عمو رو به مامان كرد و طبق معمول از صاحب خانه و وضع كاراش پرسيد . عمو اين همه خونه ما مياد و براي ما بخصوص من كار انجام ميده ولي هميشه مثل يك مهمان رفتار مي كنه .
نمي شه از اين شركت بياي بيرون و جاي ديگه مشغول كار بشي .
آخه حيفه اقا مهرداد مي دونيد چند سال سابقه است 16 سال كم كه نيست ، به حرف آسونه
مامان نسرين از وقتي بابا مرده رفته سر كار و توي شركت تبليغاتي كار مي كرده ولي چون اون موقع خيلي احتياج داشته مجبور مي شه با حقوق پايين استخدام بشه ولي حالا هر چقدر هم روش بذاره كفاف زندگي مارو نمي ده ؛ البته من زياد متوجه نمي شم چون يه جورايي مهرداد همه ي خرج منو مي ده ، هميشه هم مي گه مديون بابات بودم .
نسرين ، مادر انگار بوي برنجت مياد .
واي خدا مرگم بده حواسم نبود . ديگه ناهار را بكشم.
اره مادر ما پيرا زود دلمون ضعف ميره ؛ پاشو دخترم تو هم كمك مادرت كن.
- رو چشم مادر جون شما جون بخاين..
جونت سلامت .
رفتم توي اشپزخانه و تا سفره را انداختم ديدم مهرداد و خانم جان با هم يواشكي حرف مي زنن ولي متوجه نشدم درباره چي حرف مي زنن سفره اماده شد گفتم بفرمائيد . مامان هنوز باهام سرو سنگين بود ولي من به روي خودم نمي آوردم چون نمي خاستم امروزم خراب بشه مخصوصا" كه فردا امتحان فيزيك داشتم و مي دونستم امتحانم را خوب نمي دم چون هميشه همينطور بود . سر ناهار همه ساكت بودن تا خانم جان شروع به تعريف از مامان كرد و مامان هم تشكر مي كرد . ناهار كه تمام شد مامان رفت چاي بياره چون خانم جان عادت داشت بعد از غذا چايي بخوره من روي مبل ساكت نشسته بودم كه مهرداد اومد پيشم نشست گفت: خب ستاره خانم ساكتي از درس و مدرسه بگو ببينم.
- از چيش بگم، از نازنين كه مامان براتون گفت . مهرداد كمي جا خورد . تو هنوز عادت گوش دادن به حرف ديگران رو داري ؟
-خب ترك عادت موجب مرض است
نه انگار يه جورايي حق با مامانت است تو ديگه اون دختر خجالتي نيستي .
خب عمو جون من ديگه 18 سالمه ، سال ديگه بايد براي دانشگاه اماده بشم.
عمر چقدر زود مي گذره انگار همين پارسال بود اسمتو نوشتم مدرسه.
- شما هم مثل مامان قبول نداريد من بزرگ شدم
چرا ولي قبول نمي كنم خودم پير شدم .
إ عمو تكليف مارو روشن كنيد همين دو دقيقه پيش گفتيد من پيرم .
ولش كن عمو جان از درست بگو توي درسي ضعيف نيستي ؟
همين موقع مامان اومد و به جاي من گفت : چرا فيزيك.
ولي بعد انگار ناراحت شد كه چرا اين را گفته .
خب چرا زودتر نگفتي من كه خودم توي دوران دبيرستان و دانشگاه خوره ي فيزيك بودم .
آخه نمي خاستم مزاحم شما بشم ميخاستم براش معلم بگيرم .
باشه حالا ديگه ما رو قبول ندارين يادت نيست به شما دونا چه جوري فيزيك ياد دادم كه از تك يه دفعه 14 اوردين.
- كدوم دو نفر عمو ؟
خب... خب بابا و مامانت .
إ مگه شما دو سال از بابا م كوچيكتر نبودين؟
إ دختر تو چقدر فضولي؟
بعد ديد خانم جان اشكاشو با چادرش پاك كرد. عمو هم صاكت شد . من كه ديدم اوضاع خرابه هيچي نگفتم . همه تو سكوت چاي خوردن تا اينكه مهرداد گفت هفته اي يك بار ميام تا بهت درس بدم .
آخه تو زحمت مي افتين .
نه چه زحمتي . اگه ميخاي از همين امروز شروع مي كنيم
- اتفاقا" فردا امتحان دارم
ستاره راست مي گي پس چرا قبلا" نگفتي ؟
- خب چه فرقي مي كرد در هر صورت نمره نمي گيرم .
پاشو پاشو ، تا از نمره ي تك اين دفعه نجاتت بدم برو كتاب فيزيكت رو بيار .
باشه تا خاستم برم خانم جان خانم جان گفت : برو مادر تو اتاق درسش بده حالا هي ميخاي به ما بگي حرف نزنيد . ما هم مي خايم با هم يه كمي دردو دل كنيم .
مهرداد خنديد و بلند شد . دنبال من اومد ولي طرف اتاق مامان داشت مي رفت .
- عمو از اين طرف .
إ اتاقت رو عوض كردي .
- بله خيلي وقته ، اين از كم لطفي شماست كه از من خبر ندارين .
نه بايد اين نازنين خانم راببينم كيه كه آنقدر ستاره خانم ما رو رو دار كرده ..
- مگه حرف بدي زدم .
نه قبلا" همينم نمي گفتي.
- خب بفرماييد.
به به چقدر با سليقه اتاقت رو چيدي اصلا" به بابا ت نرفتي .
عمو شما مگه خيلي خونه بابام مي رفتين .
آره من با خانم جان مستاجر بابات اينا بوديم هميشه مادر بزرگت از دست بابات مي ناليد .
خب چي شد كه مامان نسرين را گرفت اونم به اون زودي .
پاشو من شاگردهاي تنبل رو خوب مي شناسم كه با چه ترفندهايي از زير درس در مي رن.
مهرداد خيلي جدي درس مي داد و من هم تقريبا" ياد مي گرفتم ولي كمك خوبي بود چون بعضي چيزها رو اصلا" انگار توي كلاس نبودم
با سداي مامان به خود آمديم .
ديگه براي امروز بسه الان دوساعته كه درس مي خونين .
ديدم حق با مامانه و من اصلا" متوجه نشده بودم .
خب براي امروز بسه ولي فردا ازت توقع نمره ي بالا ندارم ولي تك هم نيار، باشه؟
- چشم
چشمت بي بلا تا جلسه يديگه برات مسئله هم ميارم حالا برو از اون چايي خوشمزه هات بيار تا ديگه ما هم زحمتو كم كنيم
- وا چرا به اين زودي .
آخه چن جا كار دارم با يد انجام بدم .
- هر جور راحتين . بعد با هم از اتاق بيرون امديم بيرون من براي مهرداد و بقيه چاي ريختم و اونا بعد از خوردن چاي رفتن . مامان سرگرم جمع و جور كردن بود منم داشتم بقيه درس را مي خوندم كه مامان اومد پيشم و گفت : ستاره به حرفام گوش مي كني؟
بله مامان جون . هر وقت مامان اين طوري حرف ميزد مي فهميدم سر دوراهي گير كرده .
مي دوني خانم جان امروز چي گفت .
- نه ولي متوجه شدم با عمو مهرداد هم يواشكي حرف مي زد.
يعني مهرداد هم مي دونه ؟
- مامان دفعه ي اولي بود كه مهرداد را بدون آقا مي گفت .
- نمي دونم حالا چي گفته؟
از من خاستگاري كرده ميگه بده كه تا حالا هم مجرد موندم .
مامان يعني تو ميخاي با عمو مهرداد ازدواج كني؟
نه، براي يه مرد ديگه نه مهرداد .
نمي دونم چرا مامان مثل گنگا حرف مي زد. مامان حواست به من هست تو ميخاي ازدواج كني؟
نه دخترم نه امكان نداره اين همه سال به پات نشستم .
- مامان خودم برات جبران ميكنم .تورو خدا. يواش توي بغل مامان رفتم ولي مامان اصلا" حواسش نبود همش مي گفت اين همه سال و يك دفعه بلند شد و رفت توي اتاقش و درو بست .مي دونستم مي خاد گريه كنه ولي لين بار با صداي بلند گريه مي كرد . خداي من چي شد . ديگه حوصله يدرس خوندن نداشتم. رفتم توي اتاقم و دراز كشيدم.

----
دخترم بلند شو مگه تو امروز امتحان نداري؟ پاشو من ميخام برم سر كار.
به زور از جام بلند شدم صداي در را شنيدم يعني مامان رفت ولي هميشه با من خداحافظي مي كرد ، شايد ديرش شده بود . دست وصورتمو كه شستم ديدم مثل هميشه صبحانه آماده است بي حو صله خوردم و آماده شدم كه برم . دلم شور مي زد نكنه باز اين پسره بيكار سر راهم سبز بشه . اي كاش به مهرداد گفته بودم. ولي با اين تعريفايي كه مامان از من پيش عمو مهرداد كرد حتما" ميگه تقصير خودمه . نمي دونم چرا به تازنين نگفتم كه بياد دنبالم تا با هم بريم در را كه باز كردم نفس عميقي كشيدم خيالم كه راحت شد راه افتادم . تمام راه به مامان و حرفاي خانم جان فكر مي كردم نمي دونم چي پيش مياد .
هي دختر حواست كجاست؟
اصلا" متوجه نشدك كي به مدرسه رسيدم
- سلام نازي جون خوبي؟
انگار تو خوب نيستي چي شده باز اين پسره گير داده؟
- نه امروز حوصله ندارم
تو كه مي دوني من اونقدر سوال مي كنم تا بگي، پس خودت قشنگ بگو ببينم . به مهموني ديروز ربط داره؟
وقتي براي نازنين همه چيز را تعريف كردم سبك شدم.سر جلسه ي امتحان خيلي دلهره داشتم . تو را ه برگشت با نازي گرم صحبت بوديم كه صداي مزاحم هميشگي را شنيدم از ترس تمام تنم لرزيد .
خوب فكراتو كردي كه جواب منو بدي . حاضري با هم يه قرار بزاريم يا نه؟ حداقل يه چيزي بگو.
آنقدر ترسيده بودم كه كم مونده گريه كنم .
چيه چرا اينقدر ترسيدي ؟ خودم جوابش را مي دم . مي ري دنبال كارت يا وسط خيابون سروصدا راه بيندازم ؟
كسي با تو حرف نزد فضول مگه تو زبون اوني؟
آره من زبون اين دخترم ميخواي بخواه نميخواي برو گمشو.
پس از اين خانم سنگدل بپرس كه من چكار كنم دوستش دارم چند ماهه براش از كار و زندگيم زدم جواب منو بده تا هر وقت بخواد منتظرش ميمونم، حداقل بگو يه نگاه به من بكنه بهش بگو من چكار كنم ؟
من مي گم ، برو به جهنم آشغال اسمون جل ؛ اون محل تو كه نمي ذاره هيچي نگاهتم نمي كنه حالا برو گمشو...
من از جواب نازي خيلي ترسيده بودم فكر مي كردم الان نازي رو مي كشه.
پس جوابت اينه پس بچرخ تا بچرخيم بهت نشون مي دم. آن قدر عصباني شده بودم كه شروع به دويدن كردم نازي هم پشت سره من اومد تا نزديكي هاي خونه مي دويديم سر كوچه ايستادم ديگه نفسم بند اومده بود .
پس چت شد ، حالا فهميده تو ازش مي ترسي .
- يعني ميخاد چيكار كنه ؟
نمي دونم چرا يه دفعه با هاش حرف نمي زني ببيني حرف حسابش چيه ؟
- مگه ديونه شدي من از اون متنفرم وقتي مي بينمش مي خام بميرم بعد مي گي برم با ها حرف بزنم .
من گفتم شايد اينجور دست از سرت برداره .
- بالاخره يه كاريش مي كنم .
آخه جه جوري ، تو كه مامانت حتي روي مهرداد هم حساسه چه برسه به غريبه . بهتره به مهرداد بگي شايد يه كاري بكنه .
- نه از اون خجالت مي گشم مخصوصا" حالا كه مامان آنقدر جلوي اونها منو خرد مي كنه . اونم متوجه ي رفتار مامان شده . اگه بهش بگم فكر مي كنه حساسيت مامان درسته و من بچه بازي در ميارم . تو كه منو مي شناسي چقدر از اين بي مزه بازي ها بدم مياد .
برو خونه ان قدر حرص نخور . خداحافظ.
- خداحافظ.
آنقدر عصباني بودم كه تا رسيدم خونه كيفم رو پرت كردم وسط حال از بس حرصم گرفته بود كه نمي تونستم كاري كنم هي پا مي كوبيدم تو در و ديوار اعصابم حسابي خرد بود . دلم مي خاست گريه كنم كه صداي تلفن بلند شد.
- بله؟
مامانت خونه است ؟
- سلام آقاي صابري . نه خير نيستن . وقتي اومدن مي گم با شما تماس بگيرن .
نمي خاد فقط بگو من فردا دارم مستاجر ميارم .شما بايد تا فردا بلند شده باشيد . مگه من چه گناهي كردم كه هي بايد با شما راه بيام سه ماهه كه نه كرايه داديد و نه مامانت خودشو نشون مي ده تازه از يكسال پيش ، قراراه بذارين روي كرايه يا پول پيش .
آنقدر آقاي صابري بد حرف زد كه من بي صدا گريه كردم اون بدون خداحافظي گوشيي رو گذاشت ، خدايا مامان سه ماهه كرايه خونه رو نداده .. پس چي شده اون كه هميشه سر موقع كرايه رو مي داد دلم ميخاست بلند بلند گريه كنم براي بي كسي و تنهاييمون . خدايا هيچ كسي را نداريم حتي يه فاميل دور يا نزديك آخه مگه عشق اونقدر بده كه مامان وقتي با بابا ازدواج كرده همشون تنهاشون گذاشتن . ت.ي همين فكرا بودم و يواش گريه مي كردم كه صداي تلفن بلند شد . چقدر خوبه كه هر وقت نياز به درد و دل دارم ناري زنگ مي زنه همين جور با بغض گفتم : سلام
سلام ستاره چته ؟ چي شده ؟
تا صدا رو شنيدم گريه ام بلند شد.، ديگه ناراحتيم يادم رفته بود از بد شانسي گريه مي كردم چون مهرداد بود و اگه مامان مي فهميد منو مي كشت . هر چي مي پرسيد فقط گريه مي كردم نمي دونستم چي بگم فقط شنيدم گفت من الان ميام اونجا و گوشي را گذاشت من كه ديگه ديدم كار از كار گذشته با صداي بلند گريه كردم تا حسابي سبك شدم تازه نفسم جا اومده بود كه در باز شد باز زدم زير گريه چون فقط منو مامان كليد داشتيم . در هال كه باز شد نزديك بود سكته كنم؛چون مهرداد يه راست با كفش اومد پيشم
چي شده براي مامانت اتفاقي افتاده ؟
-با سر گفتم نه
صداش را اروم تر كرد
ديگه گريه نكن و قشنگ بگو چي شده
من كمي مكث كردم - آقاي صابري زنگ زد .
با صداي بلند گفت فقط همين !
- نه راستشو بخاي مامان سه ماهه كرايه نداده ....
وقتي تمام ماجرا را براي مهرداد تعريف كردم يك لحظه از من چشم بر نداشت و با دقت به حرفهايم گوش مي داد .
پاشو برو صورت قشنگتو بشور من خودم همه ي كارا رو درست مي كنم .
بلند كه شدم مهرداد زير لب گفت نسرين از دست تو .
تا حالا نشينيده بودم اون در مورد مامان اينطوري حرف بزنه . وقتي برگشتم اون سرشو بين دو تا دستاش گرفته بود و تا من اومدم گفت : قبلا"هم از اين اتفاق افتاده بود كه به من نگفتين /.
- راستش من نميدونم . مامان نمي ذاره من از اين كارا خبردار بشم الان هم مامان خونه نبود كه من گوشي رو برداشتم و متوجه شدم .
راستي مامانت كجاست؟
- سركار . تو اين چند ماهي كه شما كمتر به ما سر مي زنيد مامان بيشتر كا رمي كنه .
چرا تا به حال هر چي از مامانت پرسيدم حرفي نزده و هميشه مي گه همه چيز خوبه؟
- آخه مامان مي گه مشكلاتمون برا خودمون بسه ديگه مردم رو توي درد سر نيندازيم
از اين به بعد اگه مشكلي پيش اومد به من بگو فهميدي ؛ كه ديگه كار به اينجا نكشه در مورد اين موضوع هم شب خودم ميام با مادرت صحبت مي كنم .
- خدا عمرتون بده .
راستي امتحانت را چيكار كردي ؟
بد ندادم ؛ فكر كنم نمرم از دفعات قبل بهتر بشه . مهرداد ....، ببخشيد عمو .
نه را حت باش.
راستي از شركت اومدين .
آره آخه تو همچين گريه كردي فكر كردم كسي مزاحمت شده .
تا مهرداد اينرا گفت فكر كردم بد نيست براي اينكه از شر اون پسره راحت بشم بهش بگم ولي اون در موردم چي فكر مي كنه ؟
پاشو اينقدر فكر نكن اصلا " امشب بياين خونه ي ما ، تو هم حالا با خودم بيا بريم
- آخه من از مامان اجازه نگرفتم ، اون عصباني مي شه .
اونش با كم ؛ در ضمن يادت رفته من قيم تو هستم ، نه مامانت
- باشه ولي .....
ولي نداره من خودم به شركت مامانت زنگ مي زنم مي گم به زور تو رو اوردم اونم بايد بياد برو حاضر شو من تو ماشين منتظرت هستم .
من سريع آماده شدم مي دونستم اگه اين مانتو و روسري رو بپوشم مامان از دستم عصباني مي شه ولي الان كه او نبود ؛ خودم مي دونستم رنگ آبي به پوست سفيدم خيلي مياد روسري ابي مامان هم باهاش ست كردم ، در را قفل كردم و رفتم سوار ماشين شدم مهرداد اينه را روي من تنظيم كرد و گفت : فكر نمي كردم ستاره خانم ما هم بزرگ شده اونم به اين قشنگي ؛ بايد بيشتر مواظبت باشم . مامانت حق داره روي تو حساس بشه . پاشو بيا جلو عقب نشين كه مردم اگه يه همچين فرشته اي رو توي ماشين من ببينن فكراي ناجور مي كنن

براي اولين بار بود كه مهرداد در مورد من اينطوري صحبت مي كرد حالا فهميدم كه اون روز با نازي رفته بوديم خريد كتاب اون گفت حق با مزاحم هميشگيه ، تو با اين مانتو ابي مثل فرشته ها ميشي باباي پير منم وادار به تعريف كردي چه برسه به جوانهاي بيچاره .......
وقتي جلو نشستم نمي دونم چرا خجالت كشيدم و سرم را پايين انداختم مهرداد راه افتاد و تا منزلشون هر از چند گاهي نيم نگاهي به من مي كرد كه دو دفعه نگاهمون با هم تلاقي شد و من از شرم گرمم شد و پنجره ي طرف خودمم را پايين كشيدم . دم در خانه مهرداد پياده نشد .
تو برو من جايي كار دارم . بر مي گردم ، خانم جان خونه است .
وقتي زنگ را زدم و صداي گرم خانم جان را شنيدم تمام اتفاقها يادم رفت ؛ من عاشق اين پيرزن مهربونم . تمام كودكي من يعني خانم جان يعني خونه ي انها . در كه باز شد همه يخاطرات كودكيم جلو چشمم رد مي شد چقدر دور اين درخت مي دويدم هيچ چيز عوض نشده بود من هر وقت ميام اينجا ساعت ها توي حياط مي شينم و به گذشته فكر مي كنم به يه معماي پيچيده كه هيچ وقت براي من حل نشد .
إ مادر چرا نمياي تو ؟
سلام خانم جان ، داشتم حياط را نگاه مي كردم هنوز قشنگ مونده .
آره مادر حالا آفتاب از كدوم طرف در اومده كه تو بعد از چند ماه اومدي خونه ي فقير فقرا .
- اه خانم جان اين چه حرفيه !
حالا بيا تو
هميشه بوي خونه ي خانم جان را دوست داشتم هنوز هم همان بو را مي داد . نمي دونم چي شده بود كه اين اواخر كمتر خونه ي مهرداد اينا مي رفتيم .
مامانت هم مياد دختر ؟
- بله عصر مياد .
تو ناهار خورد؟
- نخير
تا تو لباس هات رو در بياري من ناهارت رو مي كشم . با مهرداد اومدي ؟
- بله خانم جان ، لباسم رو جاي هميشگي بذارم ؟
آره مادر توي خونه ي ما هيچي عوض نمي شه.
وقتي به طرف اتاق رفتم دلم مي خاست يه سركي تو ي اتاق مهرداد بكشم اون هيچ وقت نمي ذاشت كسي توي اتاقش بره . وقتي لباسهايم را در اوردم از اين كه شلوار لي پوشيده بودم معذب بودم چون يادم رفته بود بلوز بلندم را بپوشم موهايم را شانه زدم و با كش سرم ساده پشت سرم بستم . وقتي رفتم براي ناهار خانم جان تا منو ديد گفت: بيچاره مامانت كه بايد از حالا به بعد روزي هزار تا خواستگار رو جواب كنه .
إ خانم جان بگذاريد غذاي به اين خوشمزه گي به دلم بچسبه .
باشه مادر بخور . مهرداد نگفت كي مياد ؟
نه خانم جان گفتن چن جا كار دارن بعد هم ميرن دنبال مامان ، دستتون درد نكنه خيلي خوشمزه بود .
نوش جونت حالا برو دو تا چايي بيار مادر كه من ديگه پاك درد مي كنه .
به روي چشم . توي اشپزخانه بودم كه از صداي در خونه فهميدم مهرداد اومد ، مامان هم باهاش بود از حركت مامان فهميدم كه عصبيه براي همين يواش سلام كردم و رفتم براي اونها هم چاي بيارم . توي اشپزخانه بودم كه صداي خانم جان را شنيدم كه مي گفت : باز چي شده مادر انگار با هم قهريد .
خداي من مامان و عمو مهرداد با هم قهرند ؛ يعني چه ؟ اخه اونا خيلي به هم احترام مي گذارن و البته مامان اين چن وقته خيلي اخلاقش بد شده بخصوص از وقتي كه مهرداد كمتر مياد خونه ي ما البته مامان خودش به اون گفت كمتر بياد چون گفت مردم ديگه حرف در ميارن . ولي صداي مامان رو شنيدم .
آخه خانم جان آقا مهرداد امروز اومدن دم شركت و پاشونو توي يه كفش كردن كه ما با شما زندگي كنيم آخه اينطوري كه نمي شه .
چرا مادر نشه من هم از تنهايي در ميام تازه اين خونه ي به اين بزرگي . من نمي دونم مسئوليت اين بچه با منم هست ، پس شما مياين اينجا ، هم خيال من راحت مي شه هم از حرف مردم راحت مي شين ، قبوله؟
نسرين مادر قبول؟
آخه ستاره هم بايد راضي باشه وگرنه من كه حرفي ندارم تازه از خدام هم هست كه از بابت ستاره خيالم راحت باشه .
پس قبول كردي . قربونت برم مادر . مهرداد اگه بد اخلاقي مي كنه به خاطر خودتونه
من كه ديدم انگار من را فراموش كردن با سيني چاي تو حال رفتم .
چاي را به طرف خانم جان كه گرفتم گفت :
دخترم دوست داري با ما زندگي كني ؟
من كه خودم را به اون راه زدم
- براي هميشه ؟
اره دخترم ديگه از دست اقاي صابري هم راحت مي شيم
- اخه من راهم از مدرسه دور مي شه
من خودم مي رسونمت ديگه چي مي گي ؟
- من كه از خدام بود پيش خانم جان و اين خونه و حياط باشم بالا پايين پريدم
-قبول من حاضرم
إ ستاره ديگه دست ا زاين كارات بردار زشته جلوي بقيه
بذار راحت باشه
مهرداد فقط سرش را تكون داد .
خب مادر اينجا خونه ي خودته حالا براي شام هر چي دلت م يخاد بگو تا برات درست كنم
- خانم جان از اون ته چين هاي خوشمزه درست كنيد .
ستاره......
بذار راحت باشه مادر ؛ با مرغ
- بله
من از خدام بود دورم شلوغ باشه ديگه هوش و حواس نداشتم مهرداد كه متوجه خوشحاليم شده بود صدام زد .
ستاره دوست داري اتاقت رو از حالا معلوم كني؟
از خوشحالي داشتم بال در مي اوردم مامان كه داشت با خانم جان صحبت مي كرد يه نيم نگاهي به من كرد بعد نگاهش روي لباسم افتاد من كه اوضاع را خراب ديدم بلند شدم و به همراه مهرداد رفتم.مهرداد ا زاتاق هاي مهمان گذشت و به اتاق آخر راهرو رسيد گفت : ببين اينو دوست داري ؟
خونه خيل يبزرگ بود تازه اگه ما زندگي ميكرديم باز هم جا داشت چرا تا حالا اينجا زندگي نكرده بوديم ؟ توي اتاق كه رفتم خيلي بزرگ نبود ولي دنج بود و پنجره ها رو به حياط باز مي شد دقيقا" كنار پنجره درخت بيد مجنون با شا خه هاش ؛ ديد مستقيم روي اتاقم رو گر فته بود .
از بس به وجد اومده بودم طبق عادتم شروع كردم به فكر وخيال
- خيلي قشنگه فكرش رو بكن مهرداد يه تخت با يه ميز ارايش اينجا ميذارم يه ميز تحرير هم ميذارم اينجا.
به خودم اومدم ديدم مهرداد داره نگاهم مي كنه خجالت كشيدم حتي از دست رفتار مهرداد ناراحت شدم چون يه دفعه رفت بيرون .....
آخه مگه من چي گفتم خيلي پكر شدم اصلا" دلم نمي خاست برم بيرون از كار مهرداد خيلي دلخور بودم . من فقط احساساتمو را گفته بودم . وقتي رفتم مامان داشت براي شام به خانم جان كمك مي كرد انگار خيلي ناراحت نبود يه جورايي خوشحالتر از من بود . من يواش رفتم توي حياط دلم مي خاست تنهايي قدم بزنم از اين كار لذت مي بردم ولي حياط خونه ي خودمون اونقدر كوچيك بود كه تا دو قدم بر مي داشتي به اخرش مي رسيدي ولي حالا توي اين حياط بزرگ دلم مي خاست ساعت ها قدم بزنم و از درختهاي اون لذت ببرم اصلا" نفهميدم چقدر بيرون بودم ولي با صداي مامان به خودم اومدم..
كجايي دختر ترسيدم؟
- براي چي؟
خيلي صدات زديم . ديگه همه نگران شده بوديم . اتفاقي افتاده چرا يه دفعه آنقدر ناراحت شدي ، راضي نيستي بيايم اينجا؟
- خب چرا
پس چي شده مهرداد حرفي زده؟
- نه فقط برام يه كمي سخنه .
خب بعدا" در موردش حرف مي زنيم حالا زشته بيا بريم تو .
من چيزي نگفتم چون مامان همينطوري حساس هست . توي حال ديدم مهرداد نيست سر سفره شام هم اصلا" بهم نگاه نكرد انگار توي يه عالم ديگه بود . بعد از شام مهرداد مارا به خونه رسوند ولي تو را حرفي زده نشد . وقتي داشتيم پياده مي شديم ديدم كه مهرداد از مامان پرسيد كي وسايلتون رو جمع مي كنيد ..
خبرتون مي كنم . براي چي پرسيدين ؟
همين جوري . مي خاستم تا اون موقع يه دستي به خونه بكشم واي نه خودتون را تو ي زحمت نندازيد.
باشه خداحافظ . خداحافظ ستاره .
خداحافظ . من بي حوصله داخل شدم و يك راست توي اتاقم رفتم .
ستاره...ستاره.
بله
بيا كارت دارم
با اكراه بلند شدم و رفتم پيش مامان روي مبل نشستم و بهش نگاه كردم .

خب ببين دخترم شايد از جهاتي سخت باشه ولي از نظر مالي ما مجبوريم بريم اونجا چون من تا حالا بهت نگفته بودم ولي من سر كارم مشكل پيدا كردم و ديگه نمي تونم از پس اجاره خونه بر بيام ؛ من دست تنها نمي تونم همه ي كارها رو انجام بدم تو هم ديگه بزرگ شدي و بايد با مسائل كنار بياي . تا كوچيك بودي ما پيش هم زندگي مي كرديم و اينجوري از پس خرج خونه بر مي اومدم و الان تو براي خودت خانمي شدي و ديگه بايد بري دانشگاه و تا حالا هم اگه كمك اقا مهرداد اقا مهرداد نبود ما با مشكل برخورد مي كرديم و لي اون روي قولي كه به پدرت داده به ما كمك كرده .
- خب چرا همونجا نمونديم؟
خب اخه عموت تصميم داشت زن بگيره خوب صلاح نبود ما اونجا باشيم
- چرا يه مدت رفت و امد ما با عم اينا كم شده بود ؟
إ اگه مي خاي همش سوال كني برو ، اصلا" نمي خام باهات مشورت كنم .
- باشه چرا هر وقت اين سوال رو مي كنم ناراحت مي شيد ؟
خب بسه ديگه ، حالا راضي هستي يا نه ؟
خب معلومه
پس چرا يه دفعه ناراحت شدي؟
- هيچي فكر كردم ديگه نمي تونم به نازي بگم بياد خونمون
خوب اينا ناراحتي نداره ولي بايد به خاطر خانم جان و اقا مهردادرعايت بعضي مسائل رو بكني . فعلا" مجبوريم . اگه دوباره همه چيز روب راه شد مي ريم يه خونه ي جدا مي گيريم
من كه از اول هم راضي بودم گفتم : قبول مامان بغلم كرد و بوسيدم و گفت: ما تا عيد از اقاي صابري وقت مي گيريم و تا اون موقع توي خونه ي جديد جايگير مي شيم قبول؟
- باشه ما تا دو هفته ي ديگه بيشتر مدرسه نمي ريم..
باز خودتون رو تعطيل كردين
. خب ديگه .......
پاشو دخترم خوب استراحت بكن چون من اين بار كمتر مي تونم كمكت كنم خودت بايد كم كم اسباب رو جمع كني .
- باشه شما غصه نخوريد من خودم كارها رو مي كنم . فقط بايد زود كارها را تمام كنيم چون من بعد از تعتيلات عيد بايد درس بخونم .
موقع خواب تمام فكرم توي بر خورد مهرداد بود چرا اون جوري نگاهم مي كنه ؟ چرا بام اين طوري برخورد كرد ... ان قدر فكرم اشفته بودد كه نفهميدم كي خابم برد....
صبح با سردرد بيدار شدم و براي مدرسه آماده شدم نمي دونستم چطوري براي نازي مسئله رو تعريف كنم چون دلم نمي خاست بفهمه از نظر مالي دچار مشكل شديم .
سلام باز كه پكري از بابت ديروز مي ترسي ؟
- سلام . خب با اون كاري كه تو كردي ترس هم داره .
ديشب هرچي زنگ زدم كسي خونه نبود
- نبوديم خونه ي مهرداد اينا بوديم
خب چه خبر گفتي به من هم فيزيك درس بده ؟
- نه راستش يادم رفت
چته تو چقدر امروز شلي ؟
- هيچي اگه راستش رو بخاي ماتا عيد خونمون را عوض مي كنيم بايد از اينجا بريم .
واي خداي من راست مي گي كجا؟
- اره خونه ي مهرداد اونجا خيلي بزرگه و من راحت تر مي تونم درس بخونم و مهرداد هم توي درس بخونم و مهرداد هم توي درس ها بهم كمك كنه .
خب بد نيست .
خب بد نيست . خيلي از مدرسه دور مي شي ؟
- آره ولي مهرداد مي رسونتم
با صداي زنگ به طرف كلاس رفتيم ولي نازي پكر بود چون من و نازي توي اين يه سالي كه با هم دوست بوديم خيلي به هم وابسته شده بوديم . نازي اخرين بچه است يه خواهر داره كه در شهر ديگه اي ساكنه و شوهرش سخت گيره و بهش اجازه نمي ده تنهايي بياد و به اونها سر بزنه و يه برادر داره كه ميونشون با هم خوب نيست فقط به اونها سر مي زنه . هم صحبت نداره و پدر مادره پيرش هم زياد دركش نمي كنه براي همين تنها هم صحبتش منم .
- نازي چيزي عوض نمي شه شايد از هم دور شده باشيم ولي توي مدرسه يش هميم .
براي تو راحته كه همه ناز خانم رو مي كشن ، يه عمو داري كه برات همه كار مي كنه مادرت هم كه ....
-نازي براي چي گريه مي كني ؟ من كه نمي خام بميرم . تازه كي گفته همه ناز من را مي كشن مامان من هم مثل همهي مادر هميشه من رو دعوا مي كنه تازه من به جز اين مادر و عمو ناتني كسي رو ندار همه ما را ترد كردن من كه برات همه چيز رو تعريف كردم .
چون ميدونستم نازي هميشه كنجكاوه ؛ بحث را عوض كردم و جريان مهرداد را تعريف كردم و گفتم از دستش ناراحتم .
خب ناراحتي نداره ازش بپرس چرا اين كارو كرده .
- ول كن مادر و مهرداد هر وقت سوال پيش بياد از زيرش د ر مي رن تازه من روم نمي شه .
باخيال راحت اومديم خونه از مزاحم هميشگي هم خبري نبود . وقتي خونه رسيدم براي خودم ناهار كشيدم و در سكوت و تنهايي خوردم . فكرم مشغول بود و هنوز بهكار مهرداد فكر مي كردمم براي همين ميلي به غذام نداشتم . بلند شدم و دست به كار شدم تا يه ساماني به كارام بدم كه تلفن زنگ زد .
- بله
سلام ستاره
- سلام شماييد !
اره چي شده انگار ناراحتي؟
- نخير. خانم جون خوبن؟
دروغ نگو ديگه مطمئن شدم ناراحتي راست بگو چي شده ؟
وقتي ديدم دست بردار نيست گفتم : ناراحتم كه از نازي جدا مي شم .
اين كه ناراحتي نداره هر وقت خاستي بگو بياد پيشت .
- راست مي گين ؟
خب اره .
من كه اصلا" يادم رفته بودد كه از دسته خودش ناراحت بودم با خوشحالي گفتم : خوب خودتون خوبيد؟
بله ، انگار بايد باج بدم كه شما يه محلي هم به اين عموي بيچاره بذاريد *
- چه حرفيه عمو جون خب حالا امرتون ؟
مي خاستم بددونم از چه رنگي خوشت مياد ؟
من كه از اين سوال جا خورده بودم هيچ جوابي ندادم
الو ستاره شنيدي؟
- بله ولي اخه براي چي ميخايد بدونيد ؟
همين طوري
- خب من ابي روشن رو دوست دارم
فكرش را مي كردم مثل هم هستين.

دیدگاه من
  • نویسنده : ّAdmin
  • بازدید : 118بار
  • انتشار : جمعه 28 اسفند 1394 - 22:33

رمان | دانلود رمان جدید | رمان98...
ما را در سایت رمان | دانلود رمان جدید | رمان98 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : کاوه محمدزادگان romankhan بازدید : 181 تاريخ : شنبه 29 اسفند 1394 ساعت: 6:52